شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. ، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن: به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. نظامی
شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: نام طلب کردی و کردی به کف نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. ، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن: به نام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش، زمین آرام از او یافت. نظامی
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)
مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیرعاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور یافتن: ز وصلم کام خواهی یافت آخر زمان را رام خواهی یافت آخر. ناظم هروی (از ارمغان آصفی)
مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیرعاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور یافتن: ز وصلم کام خواهی یافت آخر زمان را رام خواهی یافت آخر. ناظم هروی (از ارمغان آصفی)
در چیزی، توفیق یافتن در آن چیز. غلبه. پیروزی. (از آنندراج). برخوردار شدن. به مراد رسیدن. بدست آوردن مطلوب. به آرزو رسیدن: جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم. خسروانی. گرگان را اندر عجم دیواری گرد آن کرده بودند از خشت پخته و اثر آن بجای است و حصاری ساخته و استوار است از بیم ترکان و دیواری بود سخت بلند و از یک سوی تا لب دریای خوارزم برده بودند و ازآن سوی محکم کرده و این از بهر آن کرده بودند که چون ترک به حرب ایشان آمدی از سوی خوارزم بر ایشان گام نیافتی. (ترجمه طبری بلعمی). جهاندار (افراسیاب) چون بخت برگشته دید دلیران توران همه کشته دید بیفکند شمشیر هندی ز دست یکی اسب آسوده را برنشست خود و سرکشان سوی توران شتافت کز ایرانیان کام کینه نیافت. فردوسی. نجستم بدین من مگر نام خویش بمانم بیابم مگر کام خویش. فردوسی. کنون یافتم هر چه جستم ز کام بباید بسیجید کآمد خرام. فردوسی. هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا. قطران. به جاه بی اثر او کسی نیابد راه ز بخت جز به در او کسی نیابدکام. عنصری. نیابد مرد جاهل در جهان کام ندارد بو و لذت میوۀ خام. ناصرخسرو. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کس از بیدولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد. نظامی. نایافتن کام دلت کام دل تست بس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. عقل را پرسیدم اندر عهد تو هیچ دشمن کام یابد گفت این. سعدی. نه گیتی پس از جنبش، آرام یافت نه سعدی سفر کرد، تا کام یافت ؟ سعدی. زبان در کام کام از نام او یافت نم از سرچشمۀ انعام او یافت. جامی. - کام دل یافتن، مقضی المراد شدن. نایل به امانی و آرزوها شدن: اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی چو یافته بود آن کام پایدار بود. قطران. - کام یافته، به مرادرسیده. مظفر: صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت ای صدر کام یافته منت بسی پذیر. فرخی
در چیزی، توفیق یافتن در آن چیز. غلبه. پیروزی. (از آنندراج). برخوردار شدن. به مراد رسیدن. بدست آوردن مطلوب. به آرزو رسیدن: جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم. خسروانی. گرگان را اندر عجم دیواری گرد آن کرده بودند از خشت پخته و اثر آن بجای است و حصاری ساخته و استوار است از بیم ترکان و دیواری بود سخت بلند و از یک سوی تا لب دریای خوارزم برده بودند و ازآن سوی محکم کرده و این از بهر آن کرده بودند که چون ترک به حرب ایشان آمدی از سوی خوارزم بر ایشان گام نیافتی. (ترجمه طبری بلعمی). جهاندار (افراسیاب) چون بخت برگشته دید دلیران توران همه کشته دید بیفکند شمشیر هندی ز دست یکی اسب آسوده را برنشست خود و سرکشان سوی توران شتافت کز ایرانیان کام کینه نیافت. فردوسی. نجستم بدین من مگر نام خویش بمانم بیابم مگر کام خویش. فردوسی. کنون یافتم هر چه جستم ز کام بباید بسیجید کآمد خرام. فردوسی. هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا. قطران. به جاه بی اثر او کسی نیابد راه ز بخت جز به در او کسی نیابدکام. عنصری. نیابد مرد جاهل در جهان کام ندارد بو و لذت میوۀ خام. ناصرخسرو. کام خود از بخت خود نیابد هرگز هرکه ز خلق جهان نجوید کامت. مسعودسعد. کس از بیدولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد. نظامی. نایافتن کام دلت کام دل تست بس شکر کن از عشق که کامت نرسانید. خاقانی. عقل را پرسیدم اندر عهد تو هیچ دشمن کام یابد گفت این. سعدی. نه گیتی پس از جنبش، آرام یافت نه سعدی سفر کرد، تا کام یافت ؟ سعدی. زبان در کام کام از نام او یافت نم از سرچشمۀ انعام او یافت. جامی. - کام دل یافتن، مقضی المراد شدن. نایل به امانی و آرزوها شدن: اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی چو یافته بود آن کام پایدار بود. قطران. - کام یافته، به مرادرسیده. مظفر: صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت ای صدر کام یافته منت بسی پذیر. فرخی